برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 15
نوشته شده توسط : admin

 

با این حرف ترنج خنده ماکان قطع شد و دوباره یاد شب قبل افتاد. دست هایش را توی جیب شلوار گرم کنش کرد و از پله پائین رفت. ترنج رفته بود. به سمت آشپزخانه رفت. سوری خانم داشت نهار را اماده می کرد.
ماکان زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و سلام کرد:
سلام مامان.
سوری خانم با تکان سر جواب او را داد و دوباره مشغول کارش شد. ماکان فهمید که مارش حسابی دلخور است. آرام گفت:
مامان!
سوری خانم قاشق دستش را توی ظرفشوئی ول کرد و گفت:
مامان چی ماکان؟ چه توجیهی برای کار دیشبت داری؟ می دونی بابات چقدر خجالت کشید جلوی اون دوستات. از قیافه شون معلوم بود چکاره ان ولی همش با نیشخند می گفتتد زیاده روی کرده.
اشک توی چشم های سوری خانم جمع شده بود. ماکان فشاری به شقیقه هایش آورد و سعی کرد فکر کند دیشب چه اتفاقی افتاده:
مامان من اصلا هیچی یادم نیست. یعنی یادمه با شهرزاد و سپهر سوار ماشین من شدیم ولی بقیه اش دیگه یادم نیست.
سوری خانم عصبی نشست مقابل ماکان و گفت:
بایدم یادت نباشه. ساعت سه صبح آوردن نعشت و تحویل دادن به خدا مردم و زنده شدم. بابات نزدیک بود سکته کنه. آخه این چه کاریه تو کردی؟
ماکان شرمنده بلند شد و کنار مادرش نشست.
مامان ببخشید دیگه تکرار نمی کنم.
سوری خانم آرام اشکش را گرفت و با عشقی مادرانه تمام اجزای صورت ماکان را دانه دانه نگاه کرد:
ماکان بابات با اینکه دوستاش همه اهل این چیزان ولی خودش ندیدیم جلوی من لب بزنه. اگه گاهی هم خورده باور کن اینقدر کم بوده که منم نفهمیدم اونوقت تو.
ماکان سر مادرش را در آغوش گرفت:
مامان گریه نکن غلط کردم خریت کردم. باور کن من اولین بارم بود اینقدر زیاده روی کردم. قبلنا می خوردم ولی کم. بعد ارشیا فهمید ازم قول گرفت نخورم.
باور کن تا دیشب خیلی وقت بود لب نزده بودم.
سوری خانم سرش را از آغوش او جدا کرد و گفت:
این بار به منم قول بده دیگه این کار و نکنی.
ارشیا سر مادرش را بوسید و گفت:
چشم مامان. به خدا قول می دم.
ولی در ان لحظه مطمئن نبود اگر دوباره پای شهرزاد وسط باشد بتواند قولش را نگه دارد.
ماکان بی حال و کسل پله های شرکت را بالا رفت. ظهر پدرش هم با او سرسنگین بود. هنوز حرف پدرش توی گوشش زنگ می زد:
واقعا از پسر ارشدم توقع این کار و نداشتم. من روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم. ناامیدم کردی ماکان.
سری از تاسف برای خودش تکان داد. واقعا چه شده بود که تا این حد خودش را باخته بود. نباید اجازه می داد که شهرزاد هر کار دلش می خواهد با او بکند.
یاد دوستش رامین افتاد. اگر رامین از راه اعتیاد داشت از خودش دور میشد. او هم با دنباله روی از دختری مثل شهرزاد شخصیتش را جلوی خانواده اش نابود کرده بود.
در را که باز کرد باز هم خانم دیبا با لبخند به احترامش از جا بلند شد. ماکان لبخند نیم بندی زد و از کنارش رد شد. اگر کسی توی شرکتش می فهمید رئیسشان دیشب با چه حالی به خانه برگشته باز هم با این احترام با او رفتار می کردند.
در اتاقش را باز کرد و وارد شد. پرده لور دارپ را به کناری زد. نور بی رمق عصر پائیزی اتاق را نارنجی کرد.
کیفش را روی مبل گذاشت و بی حال به منظره بیرون خیره شد. دل و دماغ کار کردن نداشت. شاید بهتر بود می رفت جایی. ولی کجا؟
حتی رویش نمی شد پیش ارشیا برود اگر می فهمید که قولش را شکسته حتما از او دلخور می شد. چقدر از دست خودش شاکی بود. دیشب واقعا چه مرگش شده بود.
تصاویر توی ذهنش یکی یکی رد می شدند.
شهرزاد با ان لباس سرخ چسبان که تقریبا بالا تنه نداشت. پاهای کشیده و خوش تراشش و لب های سرخی که هر ببینده ای را وسوسه می کرد.
موسیقی بلند. رقص توی نورهای رنگی و فلاش های نور.
خنده های بلند شهرزاد و عشوه های تمام نشدنی اش. عطر تنش و جام های پی در پی برای بی خیال شدن برای یک شب.
چنگی توی موهایش زد:
ارزششو داشت جناب اقبال؟ ارزش این و داشت که گند بزنی به همه شخصیتت و گذشته ات.
لگدی به گلدان کنار دیوار زد. گلدان تکانی خورد و بعد هم روی زمین افتاد. خاک هایش وسط اتاق پخش شد و ماکان با درماندگی به ان نگاه کرد.
به سمت میزش رفت که موبایلش زنگ خورد. باز هم شهرزاد. از صبح مرتبه سوم بود که تماس می گرفت. ولی ماکان جوابش را نداده بود. یعنی دیگر دلش نمی خواست او را ببیند. یعنی نباید او را می دید. باید از او دور میشد. بهترین راه فعلا ندیدن او بود.
از ظهر که از خواب بیدار شده بود ده بار بیشتر از خودش پرسیده بود آیا شهرزاد را برای زندگی آینده اش می خواهد و هر بار جوابش قاطعانه نه بود.
حتی دلش نمی خواست با چنین دختری رابطه دوستی داشته باشد. ترجیح می داد مثل بقیه دختر ها او را بخاطر پولش بخواهد. هر چه بود انها از لحاظ اخلاقی قابل اعتماد تر بودند تا شهرزاد.
این بار موبایلش را خاموش کرد. دلش نمی خواست حتی صدای او را بشنود. لااقل الان نمی خواست. موبایل را روی میز رو به روی مبل ها پرت کرد سرش را از در اتاق بیرون برد و به خانم دیبا گفت:
به حیدری بگو برای من یه قهوره تلخ بیاره.
چشم.
توی اتاق برگشت و روی مبل ولو شد. کاش قرارداد کاری با او نداشت. اینجوری راحت تر می توانست از شرش خلاص شود.
سرش را به مبل تکیه داد و به سقف خیره شد. اینقدر نشست و به رفتارهای شرم آورش فکر کرد تا حیدری با قهوه آمد.
سلا آقای رئیس.
سلام.
قهوه تون.
ممنون بذار رو میز.
حیدری قهوه را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.

مهتاب تمام عصر را منتظر خبری از طرف ماکان بود. مدام فکر میکردم ماکان حتما بابت دوربین به او خبری می دهد. ولی هیچ خبری نشد. حتی سعی کرد از ترنج هم غیر مستقیم بپرسد. ولی این جور که معلوم بود ترنج هم در جریان نبود.
مهتاب بعد از کلاس دمق رفت سمت خوابگاه. با خودش فکر کرد:
شاید اصلا پشیمون شده. شایدم نمی تونه اعتماد کنه دوربین شو بده دست من.
باز به گوشی موبایلش نگاه کرد. خبری نبود.
شاید سرش خیلی شلوغه. شاید اصلا هنوز یادداشت منو نخونده باشه.
ولی باز هم ته دلش داشت ناامید می شد. در اتاق را باز کرد و وارد شد. حال و حوصله نداشت. این روز ها خیلی بیش از حد کسل و گرفته بود. کتاب هایش را بیرون کشید و سعی کرد خودش را با درس خواندن سر گرم کند ولی فایده ای نداشت.
موبایلش را مثل آینه دق گذاشته بود جلویش و مدام نگاهش می کرد.
بعد از دست خودش حرصش گرفت و موبایلش را انداخت روی تختش و متکا و پتویش را هم رویش انداخت تا چشمش به ان نیافتد.
همانجور دمق نشسته بود که پرستو در حالی که داشت کاغذی را می خواند وارد اتاق شد و سلام کرد:
سلام.
و کاغذ را داد دست مهتاب.
این چیه؟
بخون. مثل هر سال.
اطلاعیه مراسم شب های محرم بود که مثل هر سال بچه هایی که مایل بودند می توانستند با سرویسی که دانشگاه برایشان در نظر گرفته بود توی مراسم مختلف شرکت کنند.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای وای فردا اول محرمه؟ من که پاک یادم رفته بود. کاغذ را به دست مینا داد و خم شد و ساک لباسش را بیرون کشید. لباس هایش را زیر و رو کرد و بالاخره پیراهن مشکی استرچش را پیدا کرد.
مینا و پرستو با تعجب به مهتاب نگاه می کردند.
خیلی چروک شده.
پرستو بود که پرسید:
چکار می کنی؟
مهتاب نگاهش را از چروک های لباسش گرفت و گفت:
مگه نمی بینی؟
خوب این چیه؟
نخودچی. کور رنگی گرفتی پیراهن مشکیه دیگه.
خوب می دونم. می خوای چکار؟
مهتاب دست به سینه نگاهش کرد و گفت:
اینم سواله که می پرسی؟ خوب آی کیو برای محرم دیگه فردا روز اول محرمه مثل اینکه.
مینا گفت:
تو همیشه می پوشی؟
بله. مگه شما نمی پوشین؟
همه هم زمان گفتند:
نه!
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
خوب من می پوشم.
بعد از توی ساکش اتوی کوچک مسافرتی اش را بیرون کشید و مشغول اوتو کردن لباسش شد. ماکان و دوربین کلا یادش رفت. در حالی که لباسش را اتو می کرد از خودش پرسید یعنی مامان امسال می تونه شعله زرد روز تاسوعا شو بپزه؟
ماکان قهوه اش را تمام کرد و اینقدر همانجا نشست که زاویه آفتاب کم کم چرخید و بعد هم کم رنگ شد و آفتاب غروب کرد. خانم دیبا به در اتاق زد و به ماکان که روی مبل توی فکر بود گفت:
ببخشید من دارم می رم.
ماکان سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگاه کرد:
مگه ساعت چنده؟
شیش گذشته.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
بفرما در پائینم ببندین. من فعلا هستم.
چشم. با اجازه.
و در اتاق را بست. نزدیک دو ساعت بود که انجا نشسته بود و به چه چیز فکر می کرد. به اینکه باید هر طور شده خودش را از این ماجرا بیرون بکشد. شهرزاد وصله او نبود.
موبایلش هنوز خاموش بود.برش داشت و همانجور خاموش توی جیبش گذاشت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. نگاهی به اتاقش انداخت و در را باز کرد.
نگاهش روی میزش به تکیه کاغذ کوچکی خورد. عجیب بود که از عصر تا حالا متوجه ان نشده بود. به طرف میز برگشت و میز را دور زد و روی صندلی اش نشست.

فلش مهتاب را می شناخت. کاغذ را بیرون کشید و نوشته را خواند. دست خط مهتاب دخترانه و زیبا بود. رنگ فیروزه ای خودکار هم خیلی توی چشم می امد.
وقتی یادداشت را خواند تازه یاد قولش به مهتاب افتاد. روی صندلی اش نشست و سرش را توی دست هایش پنهان کرد. بد قولی کرده بود و این برای ماکان تا به حال اتفاق نیافتاده بود.
دوباره یادداشت مودبانه او را خواند. چهره مهتاب وقتی فهمید ماکان برایش دوربین دیجیتال می اورد توی ذهنش آمد. وقتی که داشت توی سالن بالا و پائین می پرید. سرش را روی میز گذاشت وبه یادداشت خیره شد.
چقدر این دختر ساده و آرامش بخش بود. انگار از بین همین کلمات معمولی هم داشت به او آرامش تزریق می کرد.
کاغذ را تا زد و توی جیب کتش گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و روشنش کرد. به محض روشن شدن برایش پیام رسید:
فکر کرد از طرف شهرزاد است ولی با دیدن نام مهتاب با تعجب پیام را باز کرد:
اگر آدرس و بدین فردا با دوربین خودم می رم عکس می گیرم چون باید زودتر کارم و شروع کنم وگر نه می خوره به امتحاناتم.
ماکان لبش را گاز گرفت. یکی دو بار خودش را به طرفین تکان داد و حیران ماند چکار کند.
**
مهتاب نیم ساعتی بود که پیام داده بود ولی خبری از جواب از طرف ماکان نشده بود. نگاهی به ساعت انداخت شیش و نیم گذشته بود. پس ماکان شرکت نبود. شاید رفته بود خانه. شاید جای مشغول بود.
مهتاب آهی کشید و موبایلش را دوباره زیر متکایش چپاند. اصلا اشتباه کرده بود که به او پیام داده بود. ممکن بود ماکان چه فکری درباره او بکند.
روی تختش نشسته بود و داشت لبش را می جوید. بهتر بود می رفت سراغ درس هایش. فکر کردن به این چیزها برایش نمره آخر ترم نمی شد.
به اندازه کافی ان شب فکرش را مشغول ماکان و تلفن مسخره اش کرده بود. روی زمین سر خورد و مشغول مطالعه کتابش شد. شاید نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها گفت:
صدای زنگ موبایل میاد. همه به هم نگاه کردند. مهتاب بی خیال داشت کتابش را می خواند. هر کدام به آن یکی می گفت:
مال توه.
بعد صدای حیغ پرستو بود که مهتاب را از جا پراند:
هوی ماله توه کری؟
مهتاب نگاهی به پرستو انداخت و گفت:
چی مال منه؟
موبایلت داره زنگ می خوره.
مهتاب یک لحظه از جا پرید و به دور و برش نگاه کرد.هر چه می گشت موبایلش را نمی دید. حسابی کفری شده بود حسی به او می گفت ماکان پشت خط است. وقتی دید موبایلش را پیدا نمی کند با حرص داد زد:
یک لحظه ساکت باشین.
همه از داد مهتاب واقعا ساکت شدند. مهتاب دقیق گوش داد و صدای زنگ را دنبال کرد. فراموش کرده بود که ان را زیر متکایش چپانده بود.
**
با هر بار زنگ خوردن که مهتاب گوشی را بر نمی داشت ماکان ناامیدتر می شد. وقتی صدای پنجمین بوق هم توی گوشش پیچید و حواب نداد گفت:
دیگه جواب نمی ده.
گوشی را از کنار گوشش دور کرد و خواست قطع کند که صدای ضعیف مهتاب را شنید که دوبار گفت:
الو؟ الو؟
ماکان سریع گوشی را کنار گوشش گذاشت و خواست جواب بدهد که باز صدای مهتاب را شنید که انگار با خودش زمزمه کرد:
ماکان تو رو خدا قطع نکن.
ماکان یک لحظه از شنیدن این جمله دلش زیر و رو شد و با صدای شکسته ای گفت:
مهتاب خانم؟
خودش هم می دانست که مخصوصا خانم سبحانی را به مهتاب خانم تغییر داده است. شاید اینجوری بهتر بود. صدای ذوق زده مهتاب توی گوشش پیچید:
وای سلام فکر کردم قطع کردین.
دیگه تصمیم داشتم.
ببخشید موبایلم گم شده بود. شرمنده.
توی صدایش خنده و خجالت هر دو شنیده میشد.ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
عذر می خوام امروز بد قول شدم.
مهتاب با تردید پرسید:
یادادشتم و دیدین؟
ماکان دستی روی جیب کتش کشید و گفت:
بله.
خوب من چکار کنم؟
من می تونم فردا دوربین و برسونم دستتون.
مهتاب مکث کرد و ماکان منتظر ماند.
یعنی کجا؟ من نمی تونم شرکت بیام.
نمی خواد بیان شرکت می تونین بیاین بیرون ازمن بگیرین؟
فقط دور نباشه. من تا ده کلاس دارم بعدش بیکارم ولی باز دو کلاس دارم.
باشه همون خوبه.می تونین بیاین آزادی؟
آزادی؟ تا اونجا خیلی راهه. میشه تو جمهوری پیاده شم. اونجا شما بیاین.
باشه. مشکلی نیست.
پس من با شما تماس می گیرم.
باشه.کاری ندارین؟
مهتاب باز مکث کرد و بعد آرام گفت:
ممنون که زنگ زدین. خداحافظ.

ماکان نگاهی به گوشی موبایلش انداخت آه کشید ولی هنوز آن را روی میز برنگردانده بود که دوباره زنگ زد.
لعنتی چی از جون من می خواد.
رد تماس داد و موبایل را روی میز پرت کرد و سرش را توی دستهایش گرفت. چند دقیقه بعد از شهرزاد پیام رسید:
من پائینم. کارت دارم عزیزم چرا جواب نمی دی؟
ماکان وحشت زده به پیام شهرزاد نگاه کرد.
این اینجا چه غلطی می کنه.
خیلی احمقانه بود. ماکان اقبال کسی که راحت با هر دختری دوست میشد و وقتی هم که خسته میشد راحت تمام می کرد بدون اینکه کوچکترین اعتنایی به اشک و اه انها بکند حالا اینقدر بی دست و پا شده بود که باید از یک دختر فرار کند.
با مشت آرام روی میز کوبید و زیر لب گفت:
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت آقا ماکان نوبت اه و ناله توه. ولی من نمی ذارم دوباره اون بلا رو سرم بیاره.
موبایلش را برداشت و شماره ارشیا را گرفت:
الو؟
به به آقا ماکان حسابی کم پیدا شدی ها.
صدای ماکان بر خلاف همیشه که پر از شادی و انرژی بود این بار خسته و بی رمق شنیده می شد.
ارشیا کجایی؟ می تونی بیای شرکت؟
ارشیا فورا فهمید که ماکان روی مود شوخی نیست.
خونه ام. آره. چی شده؟
بیا بهت میگم.
باشه اومدم.
فقط ارشیا...
چیه؟
اومدی پشت در یه تک بزن به من بیام پائین درتو باز کنم.
ارشیا حسابی نگران شده بود.
باشه تا ده دقیقه، یک ربع دیگه اونجام.
کاری نداری؟
یا علی.
تماس را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
یا علی.
بعد از تماس با ارشیا موبایلش را روی بی صدا گذاشت تا زنگ ناگهانی اش فکرش را به هم نریزد. باید فکرش را متمرکز می کرد. تا کی می توانست از کاری کرده بود و شهرزاد فرار کند.
فرار. بله او واقعا داشت از شهرزاد فرار می کرد و چه افتضاحی بود. او داشت از یک دختر فرار می کرد. از مشکلش. به جای اینکه راه حلی برایش پیدا کند داشت آن را دور می زد که با او روبه رو نشود.
خدای من یعنی اینقدر زبون شده بود. یعنی اینقدر خودش را پائین کشیده بود. چه حس بدی داشت شکست خوردن. ان هم نه از کس دیگری که از خودت. ماکان در برابر نفسش یک شکست خیلی بد خورده بود.
سرش را روی میز گذاشت. لحظه ها کش امده بودند و زمان انگار نمی گذشت. دلش می خواست زودتر ارشیا بیاید و کمکش کند. توی این موقعیت فقط ارشیا بود که می توانست نجاتش بدهد.
صفحه گوشیش روشن و خاموش شد. ارشیا پشت در بود. بلند شد و به سرعت از پله پائین دوید.
ارشیا تویی؟
آره.
ماکان در را باز کرد و ارشیا وارد شد. ماکان پشت سرش در را بست و بدون اینکه به چشم های او نگاه کند گفت:
بریم بالا؟
ارشیا حال خراب ماکان را می فهمید دیگر بعد از این همه مدت او را می شناخت. ولی چه چیزی ماکان همیشه شوخ و سر زنده را اینجوری به هم یخته بود.
ماکان جلوتر رفت و ارشیا هم پشت سرش وارد اتاق ماکان شد. با دست به او اشاره کرد و گفت:
بشین.
ارشیا تمام مدت چهره او را زیر نظر داشت به وضوح میدید که ماکان نگاهش را از او می دزد. بالاخره سکوت را شکست:
چیزی شده ماکان؟
ماکان مقابل ارشیا نشست آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و تمام وزنش را روی دست هایش انداخت سرش پائین بود.
من قولی که به تو داده بودم و شکستم.
اخم های ارشیا برای یک ثانیه توی هم رفت. ولی باز هم حرفی نزد.
نمی دونم چم شده بود.ولی همش از آشنایی با شهرزاد شروع شد.
بعد کلافه دستی توی موهایش کشید و ادامه داد:
این دختر یه قدرتی داره که من و بی اراده می کنه. من واقعا دارم ازش می ترسم. دیشب با اون توی یک مهمونی بودم. بعد نمی دونم چی شد که نصفه شب تقریبا نعشمو تحویل خونه دادن.
ارشیا که داشت لبش را می جوید فقط یک جمله پرسید:
ترنجم دیدت اونجوری؟
از گفته ان کلمه هم ابا داشت. ماکان سری به نشان نه تکان داد و گفت:
نه. فقط مامان و بابا.
صدای ماکان خش داشت.
بابا بهم گفت ازم ناامید شده ارشیا.
همچنان به زمین چشم دوخته بود. از ارشیا هم خجالت می کشید.
باید ببینیش ارشیا من دختر به این بی خیالی ندیدم. خیلی راحت ارتباط برقرار می کنه. خیلی راحت به من نزدیک میشه....
دیگر نتوانست توضیح دهد.البته ارشیا هم خودش تا ته ماجرا را خوانده بود. وقتی سکوت ماکان را دید پرسید:
می خوای باهاش چکار کنی؟
ماکان کلافه گفت:
فعلا که دارم ازش فرار می کنم. از صبح هر چی زنگ زده جوابشو ندادم. الانم که به تو زنگ زدم پائین بود. حقیقتش ....
حقیقتش می ترسیدم برم بیرون دوباره....یه کاری بکنم که بعدا پشیمون شم.
ارشیا اهی کشید و گفت:
پس اون دختره اون شب تو ماشینت همون بود؟
ماکان با تعجب نگاهش کرد:
از کجا دیدیش؟
همون شب که ترنج اومده بود لباس عوض کنه.
ماکان اه پر حسرتی کشید و با تردید پرسید:
ترنجم دیدش؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
چیزی نگفت:
چرا پرسید کیه منم گفتم بعدا از خودت بپرسه.
ماکان با وحشت به او نگاه کرد که ارشیا ادامه داد:
ولی اخر شب بهش گفتم حرفی بهت نزنه. بهش گفتم به ماکان اعتماد کن. گفتم برادرت کاری نمی کنه که تو نگران شی. بهش گفتم به روی خودش نیاره.
تمام مدت به چشم های ماکان زل زده بود.ماکان کلافه بلند شد و به طرف پنجره رفت. حرفی برای گفتن نداشت. ارشیا درست پشت سرش ایستاد و گفت:
ماکان او فقط یک دختره مثل بقیه. من واقعا از تو توقع نداشتم اینجوری وا بدی.
ماکان توی دلش گفت شهرزاد مثل بقیه نیست اگر بود او الان عین ترسوها توی شرکتش پنهان نشده بود.
ببین ماکان تا زمانی که ازش فرار کنی اون می فهمه که روی تو تسلط داره برای اینکه هم به اون هم خودت ثابت کنی می تونی در برابرش مقاومت کنی باید باهاش رو به رو بشی.
ماکان پیشانی اش را به شیشه خنک چسباند و گفت:
اگه دوباره وا دادم چی؟
ارشیا صدایش را کمی بالا برد و گفت:
دوباره ای وجود نداره ماکان می فهمی. نذار اون دختر با خودت و آینده ات بازی کنه. می دونی تا همین الانشم خیلی جلو رفتی.
ماکان چیزی نمی گفت. احتیاج داشت که کسی ارامش کند کسی مثل ارشیا که پشتش به جاهای خوبی گرم بود. به خدا و به زنی مثل ترنج.
کاش او هم دختری مثل ترنج توی زندگی اش بود. ولی ترنج خیلی تک بود. از کجا می توانست یکی مثل او پیدا کند. همین را به زبان آورد.
ارشیا تو اینقدر راحت حرف می زنی چون یکی مثل ترنج تو زندگیته. دیگه احتیاج به این چیزا نداری.
خوب تو هم می تونی داشته باشی. فقط کافیه درست انتخاب کنی. ولی تو دست روی دخترایی می زاری که نقطه مقابل ترنج نباشن خیلی باهاش فرق دران.
ماکان باز هم اه کشید. ارشیا با لحن آرام تری ادامه داد:
برای مقابله با نفس باید سلاح قوی داشت ماکان. تو بدون سلاح می خوای بری به مبارزه. باید با خدا آشتنی کنی ماکان.
ارشیا با خودش فکر می کرد. این همان فرصتی است که این همه وقت منتظرش بوده. حالا ماکان درمانده و پشیمان است احتیاج به تکیه گاه و پشتیبان دارد حالا وقتش است تا او را از بی خبری بیرون بکشد.
آرام صدایش زد:
ماکان!
ماکان برگشت و پشت به پنجره ایستاد. سردرگمی و کلافگی توی نگاهش موج می زد.
اگر می خوای دختری مثل ترنج تو زندگیت راه پیدا کنه باید خودتو جوری بسازی که اون دختر لایق تو باشه. می فهمی چی می گم؟
ماکان به زمین خیره شده بود و ارشیا دلش نمی خواست نصحیت کند فقط دلش می خواست او را به سمت بهتری هل بدهد. جایی که هم آرامش داشت و هم پشتیبان.
ارشیا دست ماکان را گرفت و گفت:
بهتره بریم خونه شما منم دلم برای ترنج تنگ شده امروز اصلا ندیدمش.
ماکان به چشمان ارشیا که از خنده برق می زدند نگاه کرد و لبخند نصفه و نیمه ای زد و سر تکان داد.
بریم.
کیفش را برداشت و هر دو از شرکت بیرون آمدند. با کمال تعجب شهرزاد هنوز آنجا بود. ماکان با دیدن او اخم هایش را توی هم کشید. ارشیا او را به سمت شهرزاد هل داد و گفت:
معطل چی هستی برو ردش کن بره. من تو ماشین منتظرتم.
ماکان نگاه پر تردیدی به چهره اخم آلود ارشیا انداخت.
ولش کن ما که رفتیم اونم می ره.
ارشیا ارام فشاری به کمرش آرود و گفت:
ماکان برو بهش ثابت کن لیاقت تو اینجور دختری نیست. برو پسر.
ماکان نفس عمیقی کشید و به سمت شهرزاد که به ماشین زیبایش تکیه داده بود رفت. سعی می کرد به چشمان و چهره او نگاه نکند.
سلام دیگه می ری خودتو از من قایم می کنی پسر بد.
دست دراز کرد که دست ماکان را بگیرد. ولی ماکان خودش هم نفهمید چطور شد عقب کشید.
هی ماکان چته تو؟ منم شهرزاد.
ماکان سعی کرد چیزی توی ذهنش پیدا کند تا از او متنفر باشد. توی جمله ها و حرف های دیگران درباره شهرزاد به دنبال حرفی گشت. پیدا کرد.
عشق جدید شهرزاد. پس او قبلا عاشق خیلی های دیگر هم بوده. پس به خیلی های دیگر هم این حرف را زده. دست آویز مطمئنی نبود ولی در ان لحظه از هیچی بهتر بود.
عطر شهرزاد بینی اش را پر کرده بود. شهرزاد دوباره سعی کرد دستش را بگیرد که ماکان بلند گفت:
به من دست نزن شهرزاد.
شهرزاد عقب نشست.
ماکان؟
ماکان عرق کرده بود برای ان شب بس بود. چون دیگر نمی توانست بماند. آب دهانش را فرو داد و گفت:
دیگه این دور و بر پیدات نشه اینجا محل کار منه می فهمی؟
و با یک حرکت سریع چرخید و از او دور شد. شهرزاد که از شوک خارج شده بود با صدای بلندی گفت:
هر جا بری باز برمیگردی پیش خودم جناب اقبال.
ماکان دست هایش را مشت کرد. عمرا. نمی گذاشت دختری مثل شهرزاد با زندگی اش بازی کند و او را مسخره خودش کند. او ماکان بود ماکان اقبال.
ماکان با گام های بلند به سمت ماشین ارشیا رفت و سریع در جلو را باز کرد و سوار شد. نفسش را بیرون داد و گفت:
این به این زودی از رو نمی ره.
ولی من که یادم میاد تو به این راحتی ها از رو نمی رفتی.
ماکان بالاخره خندید. چقدر خوب بود که ارشیا را داشت. چقدر خوب کسی را داشته باشی که اینقدر هوایت را داشته باشد. و چقدر خوب که ترنج قرار بود در کنار این مرد زندگی کند.
واقعا ارشیا کسی بود که لیاقت ترنج را داشت. او هم باید لایق میشد بعد عاشق.
ماکان و ارشیا با هم وارد خانه شدند. سوری خانم و مسعود خان هر دو خانه بودند. نگاه سوری خانم دوباره مهربان شده بود. بالاخره تفاوت مادر با بقیه همین جور مواقع مشخص می شود. سوری خانم به استقبال داماد و پسرش رفت.
سلام ارشیا جان خوبی پسرم؟ یکی دو روزه به ما سر نزدی دلمون تنگ شده.
ماکان درحالی که مادرش را می بوسید گفت:
چطوری عشقم؟
مسعود خان هم که به استقابل ارشیا امده بود نگاه عاقل اندر سفیهی به ماکان انداخت که باعث شد ماکان تند بگوید:
ما غلط کردیم مسعود خان تمام و کمال مال خودت.
سوری خانم خنده خجالت زده ای کرد و گفت:
ماکان زشته جلو ارشیا جان.
مسعود هم در حالی که با ارشیا دست می داد و احوال پرسی می کرد گفت:
این مگه حیا سرش میشه.
ماکان عقب کشید و در حالی که نمایشی اه می کشید گفت:
هیچ کی منو دوست نداره.
و با شانه هایی افتاده رفت سمت پله. همه داشتند می خندید که ترنج از پله پائین آمد و گفت:
کی داداشی منو اذیت کرده؟
ماکان نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
وای داشتم می مردم از بی توجهی.
و دست ترنج را گرفت واو را به سمت خودش کشید و دستش را روی شانه او انداخت. ترنج با خنده به ارشیا سلام کرد. ارشیا نگاهی به دست ماکان که روی شانه ترنج انداخت و گفت:
سلام خانم . تحویل نمی گیری ترنج خانم؟
ترنج با لبخند به ارشیا نگاه کرد و گفت:
شما سه نفر داداش منو دوره کردین دارین اذیتش می کنین توقع دارین منم تشویقتون کنم.
ماکان خنده سرخوشی کرد و گفت:
ای قربون لیمو شیرین خودم برم.
ترنج با خنده دست ماکان را از روی شانه اش برداشت و در حالی که به طرف ارشیا می رفت آرام به ماکان گفت:
الانه که بچه مون غیرتی بشه بزنه له و لورده ات کنه.
ماکان باز هم خندید و به ترنج چشمکی زد و از پله بالا رفت. ترنج هم به سمت ارشیا رفت و گفت:
آقا ارشیا از این طرفا راه گم کردین.
ارشیا برای ترنج سری تکان که یعنی بعدا حسابتو می رسم و با لبخند گفت:
داشتم از اینجا رد می شدم گفتم یه سرم به شما بزنم.
مسعود با لذت به ان دوتا نگاه کرد و رو به ترنج گفت:
بابا جان برین تو اتاقت راحت باشین.
ترنج با خجالت سری تکان داد و به ارشیا گفت:
بریم بالا.
وقتی به پله رسیدن سوری خانم ارشیا را صدا زد و گفت:
ارشیا جان شام پیش مایی ها.
بجای ارشیا ترنج جواب داد:
آره مامان. مگه من می ذارم بره.
بعد دست او را گرفت و از پله بالا رفتند. ماکان لباس عوض کرده بود و داشت بر می گشت پائین که انها را دید. دست به سینه گفت:
تو رو خدا من و نپیچونین برین تو اتاق من تنهایی حوصله ام سر می ره.
ارشیا ان شب استثنا قائل شد و قبول کرد ماکان هم با انها باشد دلش نمی خواست ان شب تنهایش بگذارد البته ته دلش کمی هم عذاب وجدان داشت. تا قبل از اینکه با ترنج نامزد کند انها همیشه و هر وقت که می خواستند پیش هم بودند. ولی بعد از آن ارشیا از ماکان فاصله گرفته بود.
شاید همین فاصله گرفتن باعث شده بود که ماکان به شهرزاد خودش را نزدیک کند. بالاخره تنهایی و بی هم زبانی آن هم توی سن ماکان می توانست آزار دهند باشد.
ماکان مثل بچه ها ذوق کرد و همراه انها توی اتاق ترنج رفت. وسایل کار ترنج همانجور وسط اتاق پهن بود. رنگ ها و کاغذ هایش.
ترنج رفت سمت وسایلش و گفت:
خوب شما دوتا مشغول صحبت باشین منم به کارم می رسم.
ماکان کنار ارشیا روی تخت نشست و گفت:
یعنی اینکه ارشیا مزاحمت شده آره؟
ترنج درحالی که همان پیراهن ماکان را که موقع کار با رنگ تنش می کرد روی تی شرتش می پوشید گفت:
ارشیا هیچ وقت مزاحم من نیست.
ارشیا با دست محکم به کمر ماکان کوبید و گفت:
خوردی؟
ترنج موهایش را جمع کرد و با گیره بالای سرش ثابت کرد و گفت:
با هم دوست باشین. چرا شما عین این بچه ها دارین همش به هم می پرین.
ماکان با دست به ارشیا اشاره کرد و گفت:
همش تقصیر اینه.
ارشیا با اعتراض گفت:
ای پرو.
ترنج دوباره گفت:
بچه ها من یک فیلم عالی از استادم گرفتم. زیرنویس فارسی هم داره. بشینین تماشا کنین. بذارین منم کارمو بکنم.
ارشیا رو به ماکان گفت:
ببین کاری می کنی عین بچه ها برامون سی دی بذاره سرگرم شیم.
ماکان خندید و گفت:
حقمونه

ترنج سی دی را از کشوی میزی بیرون کشید و گفت:
برین تو اتاق خودت تماشا کنین.
بیرونمون می کنی؟
من اینجا جلوی استادم و داداش گرافیستم نمی تونم کار کنم هول می شم.
بعد هر دو را بلند کرد و از اتاق بیرون کرد.
ماکان در حالی که بیرون می رفت گفت:
به در روانشناسی به این سیستم می گن هندونه ایسم.
ترنج او را به بیرون هل داد و در را بست. گاهی فکر می کرد با تو تا چسر بچه شیطان و حسود سر کار دارد.
برگشت سراغ کارش. با خیال راحت شلوار لی کهنه اش را هم پوشید و مشغول کار شد.
ماکان و ارشیا وارد اتاق شدند و جلوی سیستم ماکان نشستند. ماکان فیلم را گذاشت و کنار ارشیا نشست.احساس خیلی بهتری داشت.
تیتراژ فیلم شروع شد. ماکان در حالی که به اسامی و نوشته های انگلیسی که روی صفحه در کنار تصاویر مختلف ظاهر می شدند نگاه می کرد گفت:
دستت درد نکنه حالم خیلی بهتره. امروز از صبح داشتم می مردم.
ارشیا هم بدون اینکه نگاهش را از صفحه مانیتور بردارد گفت:
ماکان باید فکر اساسی بکنی بابت این دختره.
فعلا باید یه مدت نبینمش تا فکرم و جمع و جور کنم.
ماکان اگه می خوای بهش فکر نکنی باید ذهنت و مشغول چیزی کنی که از این دختره برات بیشتر ارزش داشته باشه.
ماکان سر تکان داد و به زیر نویس فیلم که مدتی بود که شروع شده بود نگاه کرد. هیچی از فیلم و از زیر نویس ها نمی فهمید.
تمام فکرش متوجه شهرزاد و مهمانی ان شب بود. فیلم داشت تمام میشد که ترنج وارد اتاق شد. لباس هایش را عوض کرده بود.
سلام. فیلمش چطوره؟
ارشیا دست دراز کرد و او را کنار خودش نشاند و گفت:
بد نیست؟
ماکان که چیزی از فیلم نفهمیده بود گفت:
من که سر در نیاوردم چی به چیه؟
ترنج کمی به جلو خم شد تا ماکان را بهتر ببیند که زانوهایش را ضربه دری جلوی هم گذاشته بود و دست هایش را جلوی انها قلاب کرده بو د.
معلمومه تو هپروت بودی. والا این فیلم هم خیلی باحاله هم زیر نویس فارسی داره.
ماکان شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. بقیه فیلم را در سکوت تماشا کردند تا سر و کله سوری خانم پیدا شد و آنها را برای شام صدا زد:
ارشیا بلند شد و نگاهی به گوشی ماکان که روی میز بود انداخت و برش داشت. ماکان از دم در صدایش زد:
چرا نمی آی؟
ارشیا موبایل ماکان را کنار تختش گذاشت و دنبال او از اتاق خارج شد.
**
صدای مداوم آلارم گوشی اش اعصابش را به هم ریخته بود. توی تاریکی اتاقش به دنبال صدا رفت و موبایلش را پیدا کرد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز پنج نشده بود.
یادش نمی آمد کی موبایلش را برای این ساعت تنظیم کرده بود.
با بی حالی زنگ را قطع کرد و دوباره توی تختش برگشت. ولی هنوز پتو را رویش نکشیده بود صدای اذان صبح از دور شنیده شد. ماکان پتویش را رویش کشید و به صدای اذان گوش داد. چرا ساعتش درست این ساعت زنگ زده بود. آن هم اتفاقی؟
نه خیلی هم اتفاقی نبود. دیشب اخرین لحظه گوشی اش را دست ارشیا دیده بود. لبخند نیم بندی روی صورتش آمد. ارشیا همیشه غیر مستقیم هوایش را داشت. توی این همه سال رفاقت هر گز مسنقیم به او نگفته بود چرا نماز نمی خواند.
هر وقت با هم جایی بودند ماکان بخاطر همراهی ارشیا نمازش را خوانده و هر وقت هم که نبود بی خیالش شده بود. حالا این کار ارشیا برایش خیلی معنی داشت.
جمله ارشیا توی ذهنش پر رنگ شد:
وقتشه با خدا آشتی کنی.
اذان تمام شده بود. ماکان خیره به سقف داشت نگاه می کرد. او که همه راه ها را امتحان کرده بود چرا این یکی را هم امتحان نکند؟ بعد به آرامش و اطمینانی که توی چهره ترنچ و ارشیا دیده بود فکر کرد. اگر واقعا آدم به این چیزا برسه چرا که نه.
بلند شد و وضو گرفت. توی اتاق خودش مهر نداشت. آرام در اتاق ترنج را باز کرد. ترنج توی تختش جمع شده بود. پتویش کنار رفته بود و او از سرما توی خودش جمع شده بود.
اول می خواست او را هم صدا بزند برای نماز ولی بعد با خودش گفت:
ای وای یادم نبود کوبیده براش خوب نیست.
درحالی که زیر لبی می خندید پتویش را رویش کشید و به سمت جانماز ترنج رفت. اول می خواست همانجا نماز بخواهد بعد فکر کرد ممکن است از نماز خواندنش ترنج از خواب بیدار شود.
جا نمازش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
مهتاب اینقدر هیجان داشت که صبح بعد از نماز دیگر نتوانست بخوابد. کارهای نیمه تماش را تمام کرد و بعد خودش را آماده کرد و رفت کلاس.
تا قبل از اینکه ترنج را ببیند اصلا به این فکر نکرده بود که چرا ماکان دوربین را نداده ترنج بیاورد. از خنگی خودش شاکی بود. یعنی فکرش را هم نمی کرد که ماکان خودش به این موضوع فکر نکرده باشد.
ترنج مثل همیشه که وقت بیکاری به دست می آرود مشغول کتاب خواندن بود. مهتاب دستی روی شانه اش زد و گفت:
چطوری تو؟
ترنج نیم متر به هوا پرید:
مرض درای مهتاب دیوونه قلبم اومد تو حلقم.




مهتاب با خنده کنار ترنج نشست داشت فکر می کرد حرفی از دوربین و ماکان بزند یا نه. نمی دانست عکس العمل ترنج چی خواهد بود ولی آخر دلش را به دریا زد و به ترنج گفت:
داداشت چیزی نداد برای من بیاری؟
ترنج با چشم های گرد شده به مهتاب نگاه کرد و گفت:
ماکان؟
مهتاب قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
مگه غیر اونم داداش داری؟
لوس نشو. مگه چی قرار بود بده من بیارم.
مهتاب که احساس کرد ترنج دارد دچار سو تفاهم می شود به صندلی اش تکیه داد و گفت:
درباره همون بروشوره قرار بود خودم برم عکس بگیرم. گفته بودن دوربین می رسونه به دستم.
ترنج کتابش را بست و گفت:
نه چیزی به من نگفت. شاید یادش رفته باشه.
نه فکر نکنم. حالا بی خیال بالاخره می رسه.
رویش نشد بگوید قرار است خودش از ماکان دوربین را بگیرد. در طول کلاس مدام عذاب وجدان داشت که این قسمت حرفش را نگفته. دلش می خواست ترنج در جریان باشد دوست نداشت این یک ملاقات پنهانی باشد. تازه از اینکه ماکان دوربین را توسط ترنج به او نرسانده بود کمی مشکوک شده بود.
بعد از کلاس ترنج از او خداحافظی کرد و از کلاس بیرون رفت. مهتاب باید با همان اتوبوس می رفت. حیران مانده بود چکار کند که فکری به ذهنش رسید.
دوان دوان از کلاس بیرون رفت و خودش را به اتوبوس که چیزی نمانده بود حرکت کند رساند. ترنج هم او را دید. مهتاب با لبخند به از وسط بچه ها گذشت و کنار ترنج ایستاد:
تو اینجا چکار می کنی؟
داداشت زنگ زد گفت می تونم برم آزادی دوربین و ازش بگیرم. منم گفتم اونجا دوره. قرار شد بین راه تو جمهوری پیاده شم.
ترنج سری تکان داد و مهتاب برای اینکه ترنج خیلی هم به این موضوع فکر نکند گفت:
پیشنهادی برا بروشور نداری من با فراغ بال می پذیرم.
ترنج فکری کرد و گفت:
من همون یک بار تابلو شو طراحی کردم برا هفتاد پشتم بسه.
مهتاب با لب های آیزوان گفت:
خیلی ایراد می گیره؟
ایراد که نمی شه گفت دلش می خواد همه چیز به سلیقه خودش باشه.
وا خوب اگه اینجوریه چرا اومده پیش طراح خودش می رفت نقاشی می کرد.
ترنج با این حرف مهتاب خندید و گفت:
همین و بگو.
تو ایستگاه اول پیاده میشی؟
آره مثل همیشه.
ای خدا یک ممدی جعفری تقی چیزی هم برا ما بفرست دیگه اینقدر این برا ما کلاس نذاره با این شوهرش.
ترنج مهتاب را به کناری هل داد و گفت:
گمشو کنار حسود. تازه بابا بزرگ یادت رفته.
مهتاب زد به صورتش و گفت:
خاک عالم شاهین جونم که تکه.
ا اسمش شاهینه؟
آره. تو رو خدا اسم و نگاه کن ادم احساس خرگوش بهش دست میده که داره شکار میشه.
مهتاب این حرف را به شوخی گفت ولی غمی که موقع گفتن این حرف توی چشمانش بود باعث شد هیچ کدام نخندند.چند دقیه بعد هم به اولین ایستگاه رسیدند. ترنج گونه مهتاب را بوسید و پیاده شد.
مهتاب آهی کشید و از پنجره به ترنج که هر لحظه کوچک تر میشد نگاه کرد و آهی کشید. قبل از اینکه به محل مورد نظر برسد و پیاده شود شماره ماکان را گرفت. کمی اضطراب داشت تا حالا با پسر غریبه ای اینجور در تماس و ارتباط نبود.
بعد از دو بوق ماکان جواب داد طبق عادت همیشگی:
جانم؟
مهتاب یک لحظه سکوت کرد.
سلام.
سلام مهتاب خانم خوبین؟
ممنون.
کجاین شما؟
من تو اتوبوسم تا چند دقیقه دیگه می رسم. من قبل از دانشکاه فنی پیاده میشم.
باشه من الان آزادی رو رد کردم.
باشه. پس منتظرتون هستم.
تماس که قطع شد. احساس کرد کمی دست هایش می لرزد. دست هایش را مشت کرد. تا حالا این حالت های اضطرابی را تجربه نکرده بود. ماکان را این همه دیده بود پس چرا حالا اینقدر اضطراب داشت.
توی ایستگاه مورد نظر پیاده شد. هنوز عرض خیابان را طی نکرده بود که ماشینی بوق زنان از کنارش رد شد. ترنج را به راحتی دیده بود.
با لبخند به ماشین ارشیا که دور میشد نگاه کرد و بعد هم با احتیاط از خیابان رد شد. دو ایستگاه تا دانشکده فنی راه مانده بود که او پیاده شد. توی ایستگاه نشست و منتظر ماکان شد. به خیابان نگاه می کرد و دنبال یک پارس سفید می گشت.
نگاهش توی خیابان بود که موبایلش زد خورد. ماکان بود:
بله سلام.
من از فنی رد شدم کجاین شما؟
من تو ایستگاه اتوبوسم.
بعد بلند شد و کنار خیابان ایستاد و به ماشین هایی که از کنارش رد می شدند نگاه کرد.
ماکان نگاهش کنار خیابان بود و به دنبال دختری با کلاه قرمز می گشت که احساس کرد. کسی برایش دست تکان می دهد. کلاهش قرمز نبود. خاکستری بود.
کلاه خاکستری سرتونه؟
بله.

ماکان درست جلوی مهتاب روی ترمز زد. تیپ جدید مهتاب دلنشین بود. خصوصا با ان کلاه و شال طوسی رنگ عین بچه های کوچک شده بود.
ماکان پنجره را پائین داد و مهتاب خم شد و سلام کرد.
سلام
سلام. بیاین بالا.
مهتاب با تردید گفت:
سوار شم؟
ماکان با تعجب گفت:
وسط خیابون که نمی تونیم وایسیم.
مهتاب راست ایستاد و بعد از ثانیه ای فکر کردن در جلو را باز کرد و سوار شد. حسابی استرس داشت خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. مگر این ماکان همان رئیسش نبود. برادر ماکان که با هم رستوران نهار خوردند و بعد هم با هم برگشتند شرکت.
خوبین خانم؟
ممنون.
صدایش کمی می لرزید.
ماکان چرخید تا دوربین را از عقب بردازد که مهتاب ناخودآگاه خودش را کنار کشید. ماکان از این حرکت مهتاب جا خورد ولی حرفی نزد. دوربین را از کاورش بیرون کشید و به مهتاب گفت:
کار با این دوربین و بلدین؟
مهتاب نگاهی به دوربین دست ماکان انداخت. به کل استرسش را فراموش کرده بود بی هوا دست دراز کرد و دوربین را از دست ماکان گرفت.
کنون 5d این آخر دوربینه.
بعد دوربین را مقابل چشمش گرفت و لنز را چرخاند. با هیجان گفت:
وای لنزشم ترکیبیه.
ماکان به در تکیه داده بود و به حرکات هیجان زده مهتاب لبخند می زد.
پس کار باهاشون بلدین؟
مهتاب تازه به خودش امد و کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت:
با این مدل کار نکردم تا حالا. ولی فکر نمی کنم زیاد فرق داشته باشه با مدل های پائین تر.
و توی دلش گفت:
اولین باره که اصلا دستم به همچین دوربینی می خوره.
ماکان دست دراز کرد و دوربین را از دست او گرفت و روشنش کرد. بعد برای اینکه مهتاب بهتر صفحه آن را ببیند به سمت او خم شد. مهتاب با رعایت فاصله از ماکان به دوربین نگاه کرد.
ماکان هم بدون معطلی شروع به توضیح دادن کرد. مهتاب با دقت گوش می داد و یک دو بار هم سوال کرد و ماکان جوابش را داد. وقتی توضیحش که شاید پنج دقیقه هم طول نکشیده بود تمام شد به سمت مهتاب چرخید و گفت:
متوجه شدین؟
نگاه مهتاب هنوز روی صفحه بود. ولی ناخودآگاه برای دیدن بهتر بیشتر به سمت ماکان خم شده بود شاید فاصله شانه هایشان ده سانتی متر بود. کافی بود ماکان یک تکان کوچک به خودش بدهد تا با شانه او برخورد کند.
نگاه ماکان بالا امد و روی نیم رخ مهتاب ثابت ماند که با اخم کوچکی به صفحه دوربین زل زده بود. ماکان در یک ثانیه می توانست به راحتی گوشه لبهای خوش فرم مهتاب را بوسد.
چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشدی واز مهتاب فاصله گرفت.
سرش را تکان داد چرا با دیدن هر باره مهتاب به این نکته فکر می کند. به لب های خوش فرمش. عطر ملایمی که از مهتاب به مشامش می رسید هم به نظرش خاص و دوست داشتنی بود. دوربین را به دست او داد و گفت:
خوب حالا یک عکس بگیر ببینم کارت چطوره.
و خودش دوباره به در تکیه داد و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب دوربین را مقابل چشمش گرفت و به سمت ماکان چرخید و دوربین را روی چهره او تنظیم کرد و عکس گرفت.
بعد به صفحه دوربین نگاهی انداخت و گفت:
به این می گن کیفیت.
ماکان با بدجنسی گفت:
اون که مال سوژه عکسه نه دوربین.
مهتاب خنده آرامی کرد و ماکان به خنده او لبخند زد. در ان لحظه به نظرش واقعا خواستنی شده بود.
مهتاب دوربین را توی کاور برگرداند و گفت:
ببخشید که اینقدر به زحمت افتادین.
خواهش می کنم. می تونستم بدم ترنج براتون بیاره ولی حقیقتش خواستم خودم بیارم که هم کار باهاشو بهتون یاد بدم هم بابت بدقولیم عذر خواهی کنم. من ادم بد قولی نیستم اون روز هم...دیگه مشکل پیش اومد.
مهتاب من منی کرد و گفت:
راستش من به ترنج گفتم میام دوربین و از شما می گیرم.
بعد حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود به ماکان گفت و با ناراحتی اضافه کرد:
من نگفتم شما دیشب زنگ زدین یا امروز ولی جوری که گفتم ترنج فکر کرد امروز تماس گرفتین.
ماکان با دقت به مهتاب نگاه کرد. چرا می خواست حتما ترنج در جریان باشد؟ این هم مثل یک قرار کاری بود. گاهی درک این دختر برای ماکان خیلی سخت بود.

مهتاب دست برد تا در را باز کند که ماکان گفت:
وقت دارین یه چیزی با هم بخوریم؟
مهتاب بدون اینکه نگاهش کند گفت:
ممنون باید برم دیگه خیلی مزاحم شدم.
ماکان دل را یک دل کرد و گفت:
اون بار توی کافی شاپ که نشد چیزی مهمونتون کنم حالا چی حالا هم نمی شه؟
دست مهتاب ناخودآگاه مشت شد.
پس شما منو شناختین؟
اون روز نه. همین چند روز پیش بود که یادم اومد. ولی شما فکر کنم. منو همون برخورد اول یادتون اومد.
مهتاب سر تکان داد. توی دلش خدا خدا می کرد که ماکان چیزی درباره ان شب نپرسد. ولی ماکان داشت می مرد که بفهمد ان شب چرا از دست ان مرد که معلوم بود مزاحم هم نیست فرار می کند.
مهتاب به طرف ماکان برگشت و با نگرانی پرسید:
این موضوع پیش خودمون می مونه؟
ماکان بدون مکث جواب داد:
حتما.
مهتاب به لحن محکم او لبخند زد.
ممنون. هم بابت قولتون هم بابت دوربین.
ماکان باز توی آن جریان گرم چشم ها داشت غرق میشد. دلش نمی خواست مهتاب برود. می خواست بماند و با این نگاه گرم و مهربان او را آرام کند.
مهتاب خانم اگه خواهش کنم چی؟ بازم قبول نمی کنین؟
مهتاب دلش نمی خواست با ماکان به کافی شاپ برود اصلا لزومی نمی دید. ماکان یک پسر غریبه بود. حالا رئیسش هم بود. دلیلی نداشت که بی مقدمه و بی دلیل با هم جایی بروند.
ببخشید که خواهشتون و رد می کنم. ولی نمی تونم قبول کنم. به نظرم کار درستی نیست.
ماکان لبش را با حرص گاز گرفت.چرا؟ چرا این دختر این همه دوری می کرد.هر کس دیگری که بود خیلی راحت قبول می کرد. مگر یک قهوه خوردن چه ایرادی می توانست داشته باشد.
مهتاب دوربین را به شانه اش انداخت و گفت:
آدرس و هم لطف می کنید؟
ماکان کارت فروشگاه را از توی جیبش بیرون کشید و به طرف او دراز کرد. مهتاب تشکرد و کرد و در را باز کرد و گفت:
خداحافظ.
ماکان به آرامی جوابش را داد و مهتاب به سمت نیکمت رفت و روی آن نشست. ماکان از دور نگاهش کرد و به راه افتاد.
مهتاب ماشین ماکان را تا زمانی که دور شد با چشم تعقیب کرد. بعد از رفتن ماکان دوربین را از کاورش درآورد و بلند شد و به اطراف نگاه کرد. سوژه ای برای عکاسی پیدا نمی کرد.
بالاخره اینقدر روی درخت ها و زمین و آسمان چشم چرخاند تا بالاخره چند تا عکس گرفت.
داشت از هیجان می مرد که زودتر برود و عکس هایش را بگیرد. دلش نمی خواست صاحب فروشگاه از او راضی باشد بیشتر دلش می خواست خودش را به ماکان ثابت کند.
حیف که عصر با ارشیا کلاس داشت وگر نه کلاس را دو در می کرد و می رفت دنبال عکاسی.
بی خیال بعد کلاس می رم. تا شب کلی وقته.
بالاخره اتوبوس آمد و سوار شد.
**
ترنج با حرص گفت:
من امروز دیگه حال اینو می گیرم.
مهتاب در حالی که به سرعت رنگ های توی پالتش را با هم مخلوط می کرد گفت:
بی خیال شو بابا.
نمی تونم. هر چی به خودم می گم ول میکنه می بینم نه.
مهتاب باز زیر چشمی به لیلا نگاه کرد که تقریبا توی بغل ارشیا بود. ارشیا هم تا تنوانسته بود خودش را کنار کشیده بود ولی لیلا ول کن نبود.
ترنج پالتش را برداشت رنگهای توی پالت را با آب کمی رقیق تر کرد و رفت سمت لیلا. ترنج شیطان که بلا بر سر دیگران نازل می کرد داشت توی وجودش بالا و پائین می پرید.
می ریم که داشته باشیم. مانتوی کرم لیلا خانم تا چند دقیقه دیگه گل گلی میشه.
ل


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 7750

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: